۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

به سوی دموکراسی: "یادداشتهای یکی‌ از همکلاسی‌های علیرضا بهشتی‌( فرزند شهید بهشتی‌) مشاور ارشد موسوی"



در اسفند ماه ۱۳۶۱ خدمت سربازی را با درجه گروهبان سه وظیفه پس از گذراندن ۱۸ ماه در جبهه جنگ به سلامتی‌ تمام کردم. همه آینده را در قبولی‌ کنکور و ورود به دانشگاه می‌‌دیدم. تمامی‌ مراکز آموزش عالی‌ کشور به خاطر "انقلاب فرهنگی‌" به مدت دو سال تعطیل شده بود. از فروردین ۱۳۶۲ به کوب برای کنکور میخواندم. در کنکور سراسری تابستان آن سال توفیقی بدست نیاوردم. نومید نشدم و خودم را برای کنکور سال بعد آماده می‌کردم. در پائیز همان سال در حالیکه با تمامی‌ توان خودم را برای کنکور سال بعد آماده می‌کردم در روزنامه اطلاعات این آگهی‌ به چشمم خورد؛ "موسسه آموزش عالی‌ وزارت امور خارجه دانشجو می‌پذیرد."
شرایط پذیرش؛ ۱- پسر بودن(دختر ممنوع)۲- داشتن شناسنامه ایرانی‌ ۳- نداشتن همسر خارجی‌ ۴- داشتن دیپلم با معدل ۱۶، ۵-حد اکثر سن ۲۵ سال ۶- داشتن مدرک پایان خدمت سربازی. من واجد تمامی‌ شرایط پذیرش بودم و از مرودشت (محل زادگاه) کلّ مدارک را به آدرس مربوط پست کردم. پس از مدتی‌ یک نامه دریافت کردم که در امتحان ورودی باید در فلان روز در دبیرستان البرز تهران حضور یابم.
با اتوبوس از مرودشت راهی‌ تهران شدم. چون در تهران هیچ بستگانی نداشتم روز قبل از امتحان به تهران رسیدم و از ترمینال جنوب به میدان توپخانه آمدم. به مسافر خانه فروردین مراجعه کردم قیمت اتاق خصوصی‌ برای من گران بود. به کارمند مسافر خانه گفتم من فقط امشب را اینجا هستم آیا میتوانی‌ ارزانتر حساب کنی‌. او دستی‌ به موها یش کشید و گفت می‌‌توانم تو را در اتاقی‌ که یک نفر دیگر هم هست جا بدهم، گفتم ایرادی نیست. هم اتاقی‌ من در آن شب پیرمردی پینه دوز بود از آذربایجان. از من پرسید اهل کجا هستی‌. گفتم شیراز. پرسید اینجا چه میکنی‌. گفتم فردا امتحان دارم و برای همین به تهران آمدم. بعد پرسید امتحان چی‌؟ گفتم اگر قبول بشوم قرار است‌ در دانشکده وزارت امور خارجه تحصیل کنم. در این لحظه دست به توبره برد و ابزار پینه دوزی (تعمیر کفش) را بیرون آورد و گفت من این ابزارها را با ۱۰۰ لیسانس عوض نمی‌‌کنم


فردای آن شب از میدان توپخانه پرسان پرسان خودم را به دبیرستان البرز رساندم. سر ساعت ۱۰ صبح پشت میز امتحان نشستم. در میان آن همه سوال هنوز برخی‌ از آنها را به یاد دارم. شهر نقده جز استان کردستان هست یا آذربایجان غربی؟ اقتصاد جمهوری اسلامی بر پایه بخش خصوصی‌ هست یا تعاونی و یا دولتی؟ منابع فقه شیعه چیست؟ کتب اربعه شیعه کدام هستند؟ پس از این امتحان یک سره به مرودشت باز گشتم. تقریبا دو ماه بعد یک نامه دریافت کردم که شما در امتحان کتبی‌ قبول شدید و برای مصاحبه باید در تاریخ ۱۴ اسفند(۱۳۶۲) به تهران بیایید. باز هم شال و کلاه کردم و ۱۲ ساعت با اتوبوس از شیراز به تهران رفتم. محل مصاحبه خیابان ویلا بالاتر از پل کریم خان زند بود. در حقیقت جایی که بعدا ۴ سال تحصیل کردم. مصاحبه هم جالب بود، دو نفر جوان ریشو( البته خودم هم برای قبول شدن در مصاحبه چند هفته ریشم را نتراشیدم) مصاحبه گر بودند. از طرف دیگر در آن زمان پوشیدن اور کت خاکی نشانه حزب الهی بودن بود. به همین خاطر من اور کت دوستم را که به رنگ خاکی بود قرض گرفتم و با آن در مصاحبه شرکت کردم. پس از ورود به اتاق مصاحبه یک جلد قرآن بر روی میز بود. یکی‌ از آن دو جوان که بعدا فهمیدم اسم او حسین کمالی است از من خواست تا برای شروع مصاحبه آیاتی از قرآن را بخوانم. من هم که نگران رد شدن در مصاحبه بودم با تظاهر به اسلامی بودن گفتم می‌‌بخشید من وضو ندارم و نمیتوانم قرآن را بدون وضو لمس کنم. کمالی گفت اشکال ندارد می‌‌توانید بدون وضو حاشیهٔ قرآن را که نوشته ندارد لمس کنید و قرآن را بخوانید. پس از خواندن چند سوره مصاحبه شروع شد. اولین سوال؛ در حال حاضر مهمترین مسائل جهان اسلام چه می‌‌باشد؟ کشورهای جبهه پایداری چه کشورهایی می‌‌باشند؟ کشورهای همسایه لیبی‌ کدام هستند؟ تقریبا تمام سوالات آنها را پاسخ گفتم و در فروردین ۱۳۶۳ پس از تعطیلات نوروز سر کلاس دانشکده (در آن زمان موسسه) وزارت امور خارجه نشستم. حالا بگذریم که با چه مصیبتی در کلان شهر تهران توانستم اتاقی‌ در شهر آرا کرایه کرده و هر روز با اتوبوس از آنجا به خیابان ویلا برسم و با تاکسی خودم را به پل کریم خان برسانم.



تقریبا پس از سه ماه، این خبر بین ۷۰ نفر دانشجو دهان به دهان پیچید که فرزند شهید بهشی نیز در این دانشکده تحصیل می‌کند. با توجه به اینکه شهید بهشتی‌ یکی‌ از معماران انقلاب اسلامی بود من نمی‌‌توانستم باور کنم فرزند شهید بهشتی‌ در میان جمع ما هست. به همین خاطر هنگام حضور و غیاب دقت می‌‌کردم ببینم آیا نام بهشتی‌ به گوش می‌‌رسد یا نه. پس از چندین حضور و غیاب وقتی‌ علیرضا بهشتی‌ دست خود را به علامت حضور بالا می‌‌برد به چهره او نگاه کردم. تقریبا سیمای شهید بهشتی‌ را در صورت او دیدم ولی‌ با توجه به اینکه علیرضا مثل پدر قد بلند نبود هنوز باور نداشتم. به هر حال پس از مدتی‌ از او پرسیدم آیا شما فرزند شهید بهشتی‌ هستید؟ علیرضا با تواضع گفت بله.. بعد پرسیدم شما با توجه به اینکه می‌‌توانستید هر گونه انتخابی بکنید چه گونه سر از این دانشکده در آوردید؟ او گفت پس از مشورت با مهندس موسوی ایشان این دانشکده را توصیه کردند. علیرضا بهشتی‌ در طول ۴ سال تحصیل چنان خاضع و خاکی بود که هیچ کس فکر نمی‌‌کرد او فرزند معمار انقلاب اسلامی است. مثل دیگر دانشجویان در سلف سرویس غذا می‌‌خورد، مثل دیگر دانشجویان با اتوبوس به دانشکده می‌‌آمد، هرگز از نام و شهرت پدرش هیچ استفاده نکرد. در حالیکه بیشتر همکلاسیهای او از جمله محمد رضا البرزی به سفارت منصوب شدند او حتی قدم به وزارت خارجه نگذاشت، و هرگز هیچ پستی از این رژیم طلب نکرد. علیرضا می‌‌توانست جای فرد بی‌ سوادی مثل متکی‌ قرار بگیرد و با شایستگی وزیر امور خارجه شود. ولی‌ در عوض آنقدر به زخارف دنیا بی‌ اعتنا بود که تدریس را بر مقام دولتی ترجیح داد. پس از ۴ سال تحصیل در دانشکده وزارت امور خارجه بدون استفاده از امکانات دولتی به لندن رفت و دکترا گرفت. پس از باز گشت به ایران در دانشگاه تربیت مدرس به تدریس مشغول شد. می‌‌توانست مثل دیگر "آقازاده ها" به چپاول ثروت ملی‌ بپردازد ولی‌ علیرضا شرف داشت. علیرضا، ناصر واعظ طبسی نیست، علیرضا، علی‌ جنتی نیست، علی‌ رضا فرزند ناطق نوری نیست، علیرضا فرزند محمد یزدی(دزد کارخانه لاستیک دنا) نیست. اکنون علیرضا بجای این همه امتیازات آقازادگی در کنج زندان به سر می‌‌برد. درود به شرف تو علیرضا. تو فرزند خلف ایران هستی‌. تو همیشه در قلب میلونها ایرانی‌ جا داری.



به سوی دموکراسی: "یادداشتهای یکی‌ از همکلاسی‌های علیرضا بهشتی‌( فرزند شهید بهشتی‌) مشاور ارشد موسوی"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما بلافاصله منتشر خواهد شد. این بلاگ خبری، امکانات اندکی دارد و براساس اعتماد و خودکنترلی اداره می‌شود. لطفا از موضوع خارج نشوید و خویشتندار باشید.

Twitter Updates

Twitter Updates

    follow me on Twitter